
به ساعتم نگاهی می اندازم ، تا زنگ ده دقیقه باقی مانده ، از جلوی تخته میروم کنار ، کلاس ِ ساکت تند تند مشغول رونویسی از روی تخته است ، در این حین از بچه ها میخواهم برای جلسه ی آینده مفاهیم اولیه فصل جدید را خوب یاد گرفته باشند تا در ادامه دچار مشکل نشوند ، از آنجایی که میدانم تا ده ثانیه دیگر همه چیز یادشان میرد با اقتدار اعلام میکنم " هفته دیگه کوءیز داریم " ، زنگ به صدا در می آید و فرصت چانه زدن را از آنها می گیرد . این وسط مریمک دختری با پوست روشن و چشمانی عسلی یکهو در جلوی راهم سبز میشود و با لحن کشداری می پرسد : " خـــــــــــانـــــــــــــــــــــــوم ، برگه ها رو تصحیح کردین ؟ "
■■■
چهارشنبه ها زودتر از همیشه مَهراد را از مهد می آورم ، مَهراد سه ساله ست ، گونه های استخوانی اش به من رفته و انگشتان کشیده اش به امیرحسین ، شیطنتش را نمیدانم ! تا مرا می بیند لبخند پَهنی تمام پهنای صورت کوچکش را پُر میکند ، برایش دست تکان می دهم و او بـدو به طرفم می آید ، کلی بوسمالی اش میکنم و او دستانش را محکم ِ محکم دور گردنم زنجیر میکند ، از ستاره جون ــ معلم مهد ــ تشکر میکنم و با هم میزنیم بیرون ...
■■■
در تاکسی مَهراد شیرین زبانی میکند و وقتی آقای راننده عطسه مخوفی میکند ، غش غش میزند زیر خنده ! تمام شصت ثانیه ی پشت چراغ قرمز راننده سرگرم حرف زدن با مَهراد است ، در دلم کلی آیه الکرسی میخوانم و یواشکی فوت میکنم طرفش تا پسرکم چشم نخورد ، اصلا ً برای همین همیشه پلاک "ون یکاد" را می اندازم دور گردنش ، امیرحسین میگوید من زیادی روی مَهراد حساسم ، اگر مرا می دید که چطور عین ماهی دهان را بی صدا باز و بسته میکنم کلی می خندید !
■■■
تا برسیم خانه ساعت 12 ظهر شده ، اوووف که من چقدر کار دارم ! لباس های مَهراد را عوض میکنم و دست و صورتش را می شورم ، برنج دم نکشیده ای که از صبح پختم را میگذارم روی گاز تا دم بکشد ، امیرحسین شوید باقلا خیلی دوست دارد ، ماشین لباس شویی را روشن میکنم ، ظرف های صبحانه را می شورم و با هزار و یک ترفند سعی میکنم به مَهراد غذا بدهم ، آنقدر بازیگوش است که ... فقط بازی ! برایش فرقی نمیکند همبازی اش منه سی ساله باشم یا ریحانه چهار ساله ! دارم سالاد کاهو درست میکنم که ... مَهراد دوباره می خزد زیر مبل ها ! من نمیدانم زیر مبل چه جذابیتی میتواند برایش داشته باشد ، آخر میترسم خدای نکرده سرش بخورد به لبه ی میز یا عسلی ، می روم از زیر مبل می کشمش بیرون ، آنقدر خسته است که تا بغلش میکنم سرش را میگذارد روی شانه ام ولی آنقدر بازیگوش است که نمیخوابد ! تا صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ، دست و پا میزند که بذارمش زمین !!! وروجک ، میداند امیرحسین است ! امیرحسین که از چارچوب در قد علم میکند ، مَهراد توپ به دست رو به رویش ایستاده !!! بلند بلند میخندم و میروم بساط سالاد کاهو را روی اُپن پهن میکنم ، میدانم مَهراد به این زودی ها ول کن امیرحسین نمیشود ...
[1]
تا به حال فکر کردی ده سال دیگه داری چیکار میکنی ؟!
تو وبلاگی دیدم که همه از ده سال دیگه ــشون حرف میزدند ، برام جالب بود !
دلت میخواد از ده سال دیگه ات برام بگی ... 
[2]
+ کامنت ها بدون تایید نمایش داده میشن ...
+ ببخشید که وقت نشد بیام به همتون سر بزنم ، مجبور شدم تموم این پست رو دو بار تایپ کنم ! 
+ سعی میکنم 15 اُم هر ماه آپ کنم . 